Wednesday, December 24, 2008

پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند





ثنا نیکپی


معرفی کتاب

پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند




زلمی بابا کوهی نویسندة کتاب و ثنا نیکپی نویسنده مقاله
تورنتو ، کانادا 2002






پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند» نام مجموع داستان است که ده داستان ادیب توانای دری زلمی باباکوهی را در بر می گیرد.
در معرفی این کتاب سه داستان کوتاه را از اول، وسط و آخر آن انتخاب نموده ، برداشت های خود را مانند یک خواننده بیان می کنم. هرگاه درک من با پیام نویسنده و خواننده ها متفاوت باشند نمی خواهم نظر خود را بالای دیگران تحمیل نمایم. امید وار هستم این برداشت ها در معرفی کتاب «پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند» که هدف اساسی این مقال است ، کمک کرده بتواند.
1. نهر ته شنگ
«نهر ته شنگ» اولین داستان در مجموعه «پروانه هادر زمستان به پرواز می آیند» می باشد. ویژه گی این داستان کوتاه در آنست که طرح و متن آن در اطراف یک درخت می چرخد گویا کرکتر اصلی داستان هم شنگ پیر باشد. شنگ که نام داستان هم از آن گرفته شده، نه تنها جزء مهم داستان، بلکه سمبول و تصویریست که مناسبات و حتی بخش روبنای یک سیستم یا فرماسیون جامعه را ترسیم می نماید. در حقیقت شنگ نه تنها در نهر که مهمترین عنصر زندگی در آن جریان دارد، سایه افگنده ، حتی سایة آن تا عمق دهکده و دیوار های هر خانه راه یافته و وهم «سایه داری»اش بر زندگی مردم طلسم افگنده است.
نهر و تقسیم غیر عادلانه آب آن کمکش زندگی را می سازد و درخت با موهوماتی که در اطراف آن ساخته و پرداخته شده است، منبع باور هایی است که توسط آن جنایات حاجی و طبقه حاکم پوشانده می شود.
داستان از دیدگاه تاریخی تمثیل خوبی از مناسبات ملوک الطوایفی است که حاجی و خان سرنوشت مردم را رقم میزده و اثری از قانونیت و حاکمیت ملی موجود نبوده است. نویسنده با مهارت جادویی اش خرافات و موهومات مسلط بر جامعه را در اطراف درخت پیر و فرسوده که فقط یک شاخ سبز دارد ، تشبیه نموده و ناتوانی سیستم موجود را در تشبیهات «مسجد متروک و نزدیک قبرستان» ، «سیاهی شب» ، «استخوان مرده» روشن ساخته و به خواننده اش تفهیم کرده است که این خرافات بی بنیاد است. همچنان داستان ناتوانی مردم را که سرنوشت و حتی «آخرت» شان را با درخت، اجنه و موهومات غیر حقیقی پیوند داده اند، نشان میگیرد و آنرا برملا می سازد.
داستان نویس که خود راوی یا تماشاگر حوادث در این داستان است در باره شایعات پخش شده در میان مردم می نویسد: «مردم کوچه نزدیک شنگ را» سایه دار» می دانستند و عقیده داشتند که شنگ «سنگین» است و اگر کسی در شب های «تاریک ماه» از زیر آن عبور کند «زده» می شود.»1 بدون شک « سایه دار» بودن ، «سنگین بودن» شنگ و تعیین وقت «تاریک ماه» از جانب طبقه حاکم بر جامعه، ساخته و پرداخته شده و به صفت یک تهدید بزرگ و وسیله یی برای پوشش جنایات «حاجی و سیستم موجود جامعه از آن استفاده می شده است.
در نیمه داستان پارگرافی در نظر گرفته شده است که چیز های زیادی را تشریح می کند:» شنگ پیر در مرز زندگی و مرگ ایستاده بود. در یک سویش قبرستان و مسجد قدیمه و متروک که در آن چند قبر قرار داشت و مردم می گفتند شهید های اند که بخاطر حقابه شان با ستم کشته شده اند و در سوی دیگرش دیوار های باغ ها قد می کشیدند و کوچه ها باز شده بود و به هر سو راه می گشودند. خانه ها و مردم و باغبانان و دهقان های که با بیل های شان آب های نهر را در جویها می بستند و باغ ها را می آراستند، چشم انداز های اطراف شنگ بودند.»2
این پارگراف در حقیقت تابلویی است که نه تنها منظره یی از درخت، قبرستان، مسجد متروک و دهقانان بیل بدست را به نمایش می گذارد، بلکه چیز های نادیدنی را نیز به بیننده این تابلو نشان میدهد، حتی مرده های داخل قبر و علت قتل آنها و قاتلین آنها را. گرچه راوی تنها یک بار از کشته شدن دهقانان بخاطر گرفتن حقابه شان از زبان مردم یادآوری کرده، ولی توانسته است خواننده اش را با مهارت تا عمق موضوع برده و آنها را با انگیزه های اصلی حوادث آشنا کند.
جمله کوتاه دیگر علت این همه بی عدالتی را در جریان گفتگوی پرخاش آمیز شاپور و دهقان حاجی روشنتر می سازد، طوریکه سوال دیگر در ذهن خواننده باقی نمی ماند. جمله پرخاش آمیز اینست: «بسیار غرغر نکو شاپور!... من حقابه ترا نمی خورم ... حاجی می خوره... من باغبان هستم... اگر دعوایی داری برو با حاجی بگو!» 3
در داستان «نهر ته شنگ» نثر زیبا بکار برده شده است که مطالعه آن بر خواننده ادب پسند لذت بخش است.
مثلا: «ابر های تیره رنگ می باختند.»4 این جمله ی زیبا آمدن روز و روشنی را نوید میدهد. « نهر در آیینه جاری خود تصویر موهوم شنگ پیر را تا دوردست ها می برد»5. این جمله در یک برادشت ساده و فزیکی یک حادثه طبیعی را بیان می کند. مثلا زمانی که تصویر چیزی در آب جاری بیافتد به نظر می رسد که تصویر یکجا با آب در حرکت است. لاکن از نقطه نظر مفهوم شنگ تصویر خطرناکتر ذهنی دارد که قبلا در روان و اذهان مردم ده حک شده است. این تصویر نادیدنی ولی برای همه آشنا بخاطر آب نهر به جز اخلاق و آداب آنها تبدیل شده است. پس آب و مساله مالکیت آنست که تصویر ها و تصور ها در مورد آن ایجاد شده است. شنگ تنها وسیله است. در جای دیگر داستان می خوانیم: « یکی از شب های روشن تابستان بود. مهتاب نقره می پاشید و شنگ برهنه، تن به نور ماه سپرد و در جلوه ابهام آمیزی ایستاده بود. «مهتاب نقره می پاشید»، « درجلوه ابهام آمیزی ایستاده بود.» تشبیهثات بسیار زیبا.
نویسنده می خواهد از دیدگاه مردم و از میان مردم به درخت نگاه کند، ورنه می داند که تنها یک دهقان دلیر با تبرش می تواند این درخت پیر را از بیخ و بن بکند و بر سایه های حقیقی و مجازی اش خاتمه بدهد و سینه کاواک آنرا بشکافد و سحر اجنه را افشا نماید.
باوجودیکه مطالعه این جمله های زیبا تشنگی ام را رفع می کنند، ولی درک جمله های ذیل تا اندازه یی برایم دشوار است.
مثلا: « نهر آب هایس را آرام آرام میراند.»7 ، «آب به ... پلوان ها برود»8 ، شنگ ...که در سیاهی شب سیاهتر می تابید.»9
کار برد کلمات و جمله های گفتاری مانند «دل نا دل»، «غالمغال» ، «غرغر»، «چون استخوان مرده سفید می زد.» توأم با فصاحت و سادگی، درک داستان را به خواننده ها آسان می سازد و تعداد خواننده این اثر با ارزش ادبی را بیشترمی کند.
2. آبی و سیاه
برهه زمانی در داستان «آبی و سیاه» از یک نقطه حساس در تاریخ افغانستان آغاز میگردد، زمانیکه طالبان بر شهر مزار شریف مسلط هستند، ناگهان چشم میا جان طالب بچه قندهاری به گنبد آبی رنگ مزار سخی و از آنجا به به آسمان می افتد. او مجذوب و شیفته رنگ آبی می شود و یاد تشله های آبی دوران کودکی اش او را به رنگ آبی شیفته تر می کند. جنگ رنگ ها در ذهن او غلیان می کند. رنگ های که معنی و سمبول ها را با خود حمل می کند. رنگ آبی سمبول صلح و زیبایی و سیاه نشانه ظلمت و زشتی است. طالب جوان که با دستار سیاه، تفنگ سیاه و با سیاهیی پیچانیده شده و به سیه کاری فرستاده شده ، ناگهان اسیر رنگ آبی میگردد و آنرا با سیاه یی در تضاد می بیند.
معرفی میاجان و مدرسه یی که او در آن پرورده شده بود، با متن زیبای دری با مهارت ادبی نوشته شده است که شرایط و ویژه گی های مدرسه های دینی در پاکستان را در چند جمله ساده و زیبا طوری جا داده که معجزه آفریده است. نویسنده بر اشاره در باره سابقه میاجان می نویسد: «در مدرسه یی که او پرورده شده بود، جز رنگ سیاه و سفید ، رنگ دیگری وجود نداشت. جهان او در دو رنگ خلاصه می شد. مدرسه نیز رنگ دیگری نداشت. در و دیوارش سفید رنگ شده بود. لباس ها، دستار ها، دستمال ها ، شال ها نیز سفید یا سیاه بودند. کتاب ها با رنگ سیاه و کاغذ های سفید چاپ شده بودند. از رنگ آمیزی های جهان کودکانه خبری نبود. حتی دیگر تشله های رنگی را نیز از آنها دور کرده بودند. از کاغذپران های رنگه . کبوتر های ماغ که اصلا سخنی در میان نمی آمد.»10
در جای دیگری آمده است: « در مدرسه خنده نبود، ممنوع بود ، گناه داشت، مدت ها بود که امواج واکنشی حیات در درونش پس زده بود. در کویته خنده حرام بود، در قندهار گاهیی لبخندی زده بود ولی حالا بدون اراده می خندد.»11
طوریکه در بالا گفته شد، شکل این جمله ها بسیار بسیط است، ولی پیجیده ترین مسایل در مضمون و محتوی آنها نهفته است. مثلا: محدود ساختن ذهن طالبان مدرسه های دینی با چند رنگ ، چند کتاب وکاغذ، دورکردن تشله های رنگی که جز شستشوی مغزی طلاب است، دوری از بازی ها و عنعنه های مردم همه شیوه هایی اند که انسان را به وسیله یی تبدیل می کنند، تا از آنها در اجرای پلان های غیر انسانی شان بهره برداری کنند.
ختم داستان با کشته شدن میا جان از طرف دشمنان «به گفته نویسنده»، تا اندازه یی عجز و معصومیت وی را نشان میدهد، ولی به عقیده من مرگ سرباز طالب که جز لشکر ظلمت و تخریب بود و این لشکر هشت تا دوازده هزار انسان را در شهریکه صحنه های داستان در آنجا واقعه شده از تیغ کشید، نمی تواند با مرگ کبوتری که یکجا با میا جان ، جان میداد ، قابل مقایسه باشد. کبوتر هر قدر زیبا باشد ارزش بهتر و بالاتر از انسان را ندارد. میاجان هرقدر «معصوم» می بود، نمی توانست تاثیر مثبت در میان لشکر ظلمت و خون را داشته باشد. با همه خوبی های موقتی که برای کرکتر میا جان داده شده است او جز لشکر متجاوز است که از خاک بیگانه به شهر مزار شریف آمده و از جانب مدافعین و ساکنان شهر در جنگ رویاروی کشته شده است.
رویهمرفته، نقطه اوج داستان (climax) که آغاز آزادی ذهنی میا جان از طلسم محدودیت های تعیین شده در مدرسه های پشاور و کراچی بود (نه کویته) پیام خوبی دارد که تاثیرات فرهنگ قوی را بر فرهنگ مردود، ساختگی و تقلبی نشان میدهد. بیاد آوردن رنگ تشله میا جان در قندهار باطل بودن شستشوی مغزی جوان افغان در پاکستان را به نمایش می گذارد. زیرا میاجان «خنده های گم شده اش»12 را دوباره می یابد.
صحبت گدا با میا جان، بازی میا جان با کبوتر ها ، خنده ها و توجه وی به گنبد آبی لحظه هایی را نشان میدهد که هرگاه صلح موجود باشد، زندگی می تواند قانونمندانه به جانب مثبت حرکت کند.
شاید پیام نویسنده این باشد که در موجودیت صلح زیبایی ها بر زشتی ها غلبه می کند و جنگ اگرعادلانه باشد یا تجاوزی، بهر صورت زشت است.
3. پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند
داستان «نهر ته شنگ» بیداد طبقاتی را در دوران صلح انعکاس داده و داستان «آبی و سیاه» جذبه و تأثیر فرهنگ غنی را بر فقر و فقدان فرهنگ ، پیروزی زیبایی را بر زشتی ، در زمان جنگ به نمایش میگذارد. ولی داستان «پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند»، سرنوشت اسفبار کودکی را تمثیل می کند که مادر بیوه اش به عقد نکاح تفنگ سالاری مجبور میگردد. با قساوت و بی رحمی کودک را که پدر یتیم است، زنده مادر یتیم می سازند.
کرکتر اصلی مهرو کودکی که جدایی وی از مادرش داستان را به نقطه اوج میرساند و پیام داستان را که افشای قساوت ، بی رحمی ، بی عدالتی و بی تفاوتی و بی قانونی تفگنداران و حاکمیت آنها را به خواننده ها می رساند.
چیزی که بسیار مهم است ساحه فعالیت داستان است. همه فعالیت های کرکتر ها در در یک ساحه مقید مانند دروازه و کلکین ، اتاق و درز دیوار خلاصه می شود. محدودیت مکانی با محدویت های زندگی زن در زمان حکومت های دسپتیزم دینی مطابقت دارد. در این دوره های سیاه دروازه آخرین جولانگاه و کلکین یگانه چشم انداز زنان بوده است. چنانچه داستان از تق تق دروازه شروع می شود و به تماشا از کلکین به پایان می رسد.
پرورش کرکتر ها ، صحنه ها و درامه ها در داستان به آرامی ، بدون انتقاد از کسی و بدون بستن اتهام به کسی طوری پی هم ریخته شده اند که خواننده را با واقعیت های موجود جامعه به آسانی آشنا می سازد و توانایی کلام ، جمله ها و پارگراف ها طوری است که می تواند در تشریح درست صحنه های داخل خانه افکار خواننده ها به خیابان های شهر معطوف بدارد و سوال ایجاد نماید که آیا این مصیبت خانگی از مصیبت های بیرونی آب نمی خورد؟ مثلا: مادر مهرو به مادر کلان می گوید: «اگر می توانی در برابر این مرد بایستی و جوابش کنی بهتر است!» مادرکلان جواب می دهد: «به این مرد زورگو چه بگویم. با او چه گفته می توانم؟ هه، تو بگو؟ او تفنگدار است، پولدار است. زور کسی به او نمی رسد. چه کسی از یک کشت بیوه و بیکسی مانند ما حمایت می کند. باز هم خدا را شکر که حاظر شده با نکاح و آبرو این کار را به سرانجام رساند. ده ها زن و دختر را از خانه های شان به زور برده اند. بازخواستگری نیست . همه گی نامرد شده . همه گوش و چشم خود را در برابر این زور گویان بسته اند. زور کس بدانها نمی رسد. بازخواست و پرسشی نیست، حکومت نیست، دهن آخند و ملا را هم بسته اند. من چه می توانم؟ غیر ازین تو تا کی می خواهی بیوه بمانی؟ جوان هستی و باید سرپرستی داشته باشی. زن جوان بی پناه درین دوره و زمانه نمی تواند بی مرد زندگی کند... کوچه و شهر پر از حرامی و دزد است....جوان ناکامم را که کشتند... و بغض گلوی مادر کلان را پر کرد.»13
نویسنده پیام اساسی داستان را در سخنان مادر کلان که پاراگرافی بیش نیست، طوری جا داده که علل و انگیزه های بیداد و ستم را با جزییات آن بیان نموده. هر کلمه و هر جمله و در مجموع همه سخنان مادرکلان دقیقا سنجیده شده طرح شده اند و هیج حرف اضافه در آن دیده نمی شود. هر نکته آن نه تنها مفهوم مشخص دارد ، قضایای پهلویی را تشریح می کند. لازم میدانم هر جمله ی سخنان مادر کلان را بخاطر نقش مهم آنها در داستان با نگرش عمیق تر مطالعه کنم: «به این مرد زورگو چه بگویم. با او چه گفته می توانم؟ هه، تو بگو؟ او تفنگدار است، پولدار است. زور کسی به او نمی رسد.» این جمله های کوتاه که همه آنها مانند یک جمله به نظر می رسند، نشان میدهند که مادر مهرو و مادرکلان هردو بیچاره هستند. نمی توانند به مرد تفنگدار جواب رد بگویند. این حق را ندارند، سیستم موجود در جامعه به مرد قدرت و صلاحیتی را قایل است که قابل تردید نیست. زیرا او تفنگدار است، پولدار است و زور دارد. بکاربرد یک جمله گفتاری در این جا زیبایی خاص زبانی دارد. « با او چه گفته می توانم؟ هه، تو بگو؟» دو سوال پی در پی در دو جمله کوتاه که «هه» آنها را از یکدیگر جدا کرده است، در حقیقت دومی آن سوال نیست. ولی مادرکلان به حیرت می افتد که مادر مهرو چرا این پیشنهاد را می کند که اگر می توانی در برابر این مرد بایستی و جوابش کنی، در حالیکه خودش میداند که این کار ناممکن است. «هه تو بگو؟» ظاهرا سوال نیست ولی ابهام بسیار عمیق در مفهوم، آنرا به سوال تبدیل کرده است. درینجا باباکوهی در ایجاد نثر به گفته عام «قیامت برپا می کند.» اکنون به سه جمله بعدی که از نقطه افاده مفهوم با یکدیگر بستگی دارند، میرسیم: «چه کسی از یک مشت بیوه و بیکسی مانند ما حمایت می کند. باز هم خدا را شکر که حاظر شده با نکاح و آبرو این کار را به سرانجام رساند.»
این جمله ها روان جامعه را نشان میدهد که مادرکلان بعد از نکاح اجباری بیوة پسر شهیدش شکر خدا را بجا می آورد و این کار را آبرومندانه میداند. معلوم می شود که ستم در جامعه به اوجی رسیده است که مفهوم «آبرو» را تغییر داده است. در جایی که نکاح اجباری کار آبرومندانه باشد ، پس بی آبرویی چیست؟ جواب این سوال در جمله های بعدی پاراگراف با رعایت تسلسل منطقی، داده شده است: « ده ها زن و دختر را از خانه های شان به زور برده اند. بازخواستگری نیست . همه گی نامرد شده . همه گوش و چشم خود را در برابر این زور گویان بسته اند. زور کس بدانها نمی رسد. بازخواست و پرسشی نیست، حکومت نیست، دهن آخند و ملا را هم بسته اند.»
می خواهم درک خود را در این جا علاوه کنم که به باور من آخند و ملا شریک این سیستم و از گرداننده های سیستم غیرانسانی و اجرا کننده های این بیدادگری هستند.
زمانیکه من داستان را می خواندم، سوالی در ذهنم خطور کرده بود که چرا مادر مهرو حاضر به ازدواج اجباری می شود و مهرو را که کودکی بیش نیست تنها میگذارد ، چرا مادرکلان بیوة فرزند شهیدش را مجبور به این کار میکند، در حالیکه در افغانستان اقارب مرد اکثرا خوش دار ازدواج دوباره همسر اقارب شان نیستند به اصطلاح غیرت شان می آیند. راوی داستان با این جمله « ده ها زن و دختر را از خانه های شان به زور برده اند.» به این سوال را پاسخ گفته است. به این معنی که مادر کلان عروسش را از بی عزتی های دیگر که هر لحظه وقوع آن ممکن بوده است، نجات داده است. تسلیمی ناموس به شخص دیگر بهترین راه نجات از بی ناموسی دیگر بوده است. این واقعیت آخرین سطح انحطاط اخلاق را نشان میدهد که با تخریب نهاد های جامعه و دولت توسط تفگنداران بیگانه پرست بوجود آمده است. بیگانه های که در افغانستان پلان های غرض آلود داشتند، ایجاد این وضع را پلان کرد بودند. وضعی که اهل کار و فرهنگ باید نابود شوند و یا وطن را ترک کنند و جای آنها را با غارتگران دزدان پر کنند. بعد زمانی داستان با این وضع تاریخی افغانستان همخوانی دارد. چنانچه راوی داستان ادامه میدهد: «جوان هستی و باید سرپرستی داشته باشی. زن جوان بی پناه درین دوره و زمانه نمی تواند بی مرد زندگی کند... کوچه و شهر پر از حرامی و دزد است....جوان ناکامم را که کشتند... و بغض گلوی مادر کلان را پر کرد.»
بلی هر کس باید سرپرست میداشت، به هر قیمتی که می بود. به قیمت جدایی از اولاد، سرپرست هرکسی بود مهم نبود، حتی مردک چاق و چله ی تفنگدار بی احساس و بد اخلاق که مهرو کوچک را از مادرش محروم می سازد. زمانیکه مادر کلان در باره جدایی مهرو با مرد تفنگدار صحبت می کند ، به او می گوید: « او (مهرو) هنوز کوچک است. خدا را خوش نمی آید که از مادر هم بماند. از پدر کی مانده...» مرد چاق با بی اعتنایی می گوید: «عادت می کند... عادت می کند... چند پگاه که بگذارد ، عادت می کند.»14
اخلاق و بی رحمی مرد چاق، اخلاق کسانی را نشان میدهد که بعد از استقرار حاکمیت چپاول همه چیز را مال غنیمت میدانسنتد، حتی دختران و زنان مردم را. رحمی بر کودک نداشتند ، زیرا صدها کودک را کشته و یا داخل مکتب های شان سوختانده بودند. مادر کلان راست می گوید: «... کوچه و شهر پر از حرامی و دزد است....جوان ناکامم را که کشتند...»
موضوع دیگری که در کرکتر «مرد چاق چله» جا داده شده اینست که بی رحمی اخلاق و جز شرشت اوست. او با این صفت پرورده شده است که عاطفه نداشته باشد. هنگامیکه مادر کلان از مرد چاق خواهش کرده بود که مهرو را از مادرش جدا نکند ، او گفته بود: «چون زن دیگرم اولاد خورد و بزرگ بسیار دارد.... گذاره این دخترک با اونا نمی شود... یک نانخور زیادی را خوش ندارد...» 15
سوالی دیگری که در ذهن خواننده خطور خواهد کرد ، اینست که آیا مادر مهرو نمی تواند بعد از ازدواج به ملاقات دخترش بیاید؟ در داستان به این سوال جواب داده نشده ولی از اخلاق مسلط ، بی ارزشی زن و بی رحمی مرد چاق که در داستان ترسیم شده ، مادر مهرو حق ملاقات با دخترش را ندارد. زن در این جا ارزش مصرفی دارد و وسیله یی برای خوشگذارانی مردان است. او این صلاحیت را ندارد که از شوهرش خواهش کند که به او اجازه دیدن دخترش را بدهد.

کتاب «پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند» داستان های دیگر را مانند «خاک»، «سیل» ،» سال ملخ» ، «صدای سنگ»، «دود ها» ، «خاک بت» و «آیینه های نوروزی» با خود دارد که هر کدام در جایش جالب و خواندنی است.
زلمی بابا کوهی نویسنده کتاب در پرورش کرکتر ها در این داستان ها معجزه کرده است. کرکتر های خلق شده توسط باباکوهی آدم های نیستند که تنها عملی را انجام بدهند و فقط آدم باشند، بلکه آنها دارای اخلاق، کردار و رفتاری اند که از قشر، گروه یا سیستمی نمایندگی می کنند. کردار و پندار کرکتر ها با یکدیر پیوند دارند و پیوند آنها پیچیده ترین قضایای زندگی را به نمایش می گذارند. گاهی چند کرکتر در نمایش یک صحنه بخاطری نزدیک می شوند که بتوانند بیانگر واقعیت های دوران شان باشند.
درامه در داستان های بابا کوهی آنقدر نیرومند است که خیال و فکر خواننده را جریان مستقیم صحنه ها دعوت می کند و کمتر خواننده یی بدون گریه داستان را به پایان می رساند.
در داستان های باباکوهی ریالیزم و افسانه با هم ممزوج می شوند. گاهی شرح یا متن ریالیستی به افسانه می گراید. پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند یا شاپور در کاوکی درخت پیر به زینه ها راه می رود و مانند کیهانوردی وزنش را از دست میدهد و یا میا جان طالب بچه در حال جنگ در شهر مزار شریف با کبوتر صلح یکسان جان میدهد.
کتاب «پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند» نه تنها مجموعه داستان ، بلکه کتاب تاریخ نیز است که مهمترین دوره های زندگی مردم افغانستان را با مشرح ترین وجه ثبت کرده است.
زلمی بابا کوهی نویسنده کتاب که در میان مجامع فرهنگی به کمنویسی متهم هست، بخوبی توانسته است این اتهام را از سرش بردارد. او در این مجموعه چیز های زیاد را ازمهمترین دوره ها ، صحنه ها رویداد ها ارایه کرده است که غنیمت بزرگ برای حال و آینده جامعه ما می باشد.

پانویس ها:
1. زلمی باباکوهی، پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند، تورنتو، 1387، ص 3
2. همان کتاب، صفحه 3
3. همان کتاب، صفحه 4
4. همان کتاب، صفحه 5
5. همان کتاب، صفحه 3
6. همان کتاب، صفحه 7
7. همان کتاب، صفحه 2
8. همان کتاب، صفحه 2
9. همان کتاب، صفحه 6
10. همان کتاب، صفحه ص 51
11. همان کتاب، صفحه 53
12. همان کتاب، صفحه 52
13. همان کتاب، صفحه ص 117
14. . همان کتاب، صفحه 118
15. همان کتاب، صفحه 115

تویی که سرزمین ات اینجا نیست

ثنا نیکپی

معرفی کتاب:





تویی که سرزمین ات اینجا نیست



تویی که سرزمین ات اینجا نیست" نام داستان کوتایی ایست که در سال 2006 توسط آصف سلطانزاده نوشته و نشر گردید. حالا که این عنوان نام کتاب را بخود گرفته است، دیگر کتاب مذکور قبل از مطالعه مشهور و شناخته شده می باشد. مجموعه داستان های "تویی که سرزمین ات اینجا نیست"شامل هشت اثر داستان نویس چیره دست زبان فارسی آصف سلطانزاده است که اخیرا از طرف "موسسه انتشارات آگاه" در ایران توفیق چاپ یافته است.


آصف سلطانزاده نویسنده کتاب



در فهرست کتاب هم داستان "تویی که سزمین ات اینجا نیست" در ردیف اول قرار دارد که نکات چند را در باره این داستان لازم میدانم.
در باره کرکتر های داستان: در این داستان چهار کرکتر برجسته موجود است که توانایی بیشتر نویسنده را در ایجاد و پرورش کرکتر ها نشان میدهد. سردار آقا به گفته خواننده های داستان در افغانستان قهرمان داستان است که زندگی افغان ها را در ایران را تمثیل می کند. برجستگی، ظرافت در کردار و پندار سردار آقا به حدی است که خواننده ی که تا هنوز به ایران مسافرت نکرده اند، به آسانی با زندگی کارگر مهاجر افغان و برخورد نهاد های دولت ایران با مهاجرین افغان طوری آشنا می شود که گویا تازه از مسافرت ایران برگشته باشد. و مهمتر از همه پیامی روشنی را به افغان ها میدهد که "افغان" هر جا "افغان" است، زبان ، مذهب و پیوند های فکری و آیدیولوژیک نمی تواند عامل مهمتر از تعلقیت ملی اش باشد. چنانچه در صفحه 23 کتاب راوی داستان در یک مونولوگ با خود می گوید : " گفته بود آن جا نشد لیکن این جا هم سرزمین من است. تمام این کرة خاکی سرزمین من است. این جا نهال زندگی ام را می کارم تا برگ و بار بگیرد." و بعد نویسنده رشته سخن بدست گرفته روشن می سازد که: " مگر می گذاشتند که این خیال زندگی اش را روشن و پرامید نگه بدارد؟ تو به هیچ سرزمینی تعلق نداری، چون که آواره ای. و هیچ سرزمینی هم به تو متعلق نیست."1
کرکتر سردار آقا از آغاز کار تا ختم داستان، با صحنه ها، درامه ها و عملکردش به صفت کارگر معمولی در خیاطخانه، اشتراک در رای گیری با شناسنامه تزویری، در سفرش به مشهد مصایبی را که افغان مهاجر به آنها روبرو است به نمایش می گذارد.
کرکتر دومی کارفرما است که به مهارت ، تجارب کاری و صداقت سردار آقا احترام میگذارد و او را با قبول خطر استخدام می کند. زیرا او به چنین کارگر حرفه یی و ماهر ضرورت دارد. گرچه این کرکتر در قسمتی از داستان نقش دارد و با ترک نمودن سردار آقا از خیاطخانه ، نقش کرکتر کارفرما نیز ختم می شود. رویهمرفته نقش وی در نقطه اوج داستان و این که کارگاه وی زمینه یی صحنه های درامه گونه را حین بررسی تفتیش وزارت کار، مساعد کرده، ارزش این کرکتر را برجسته تر ساخته است. زیرا پیام های داستان مانند برخورد دولت ایران در مقابل مهاجر افغان، تبعیض جنون آمیز یک متفتش ایرانی نسبت افغان ها، قانون تبعیضی کار که فقط بخاطر ایجاد محدودیت های کاری به مهاجران افغان وضع شده بود و همچنان فاسد بودن کارمند دولت اسلامی که با گرفتن رشوه قانون را پامال می کند ، در این بخش داستان جا داده شده است.
کرکتر سومی بازرس وزارت کار است. این کرکتر که به اصطلاح عنصری از نظارت کننده های قانون جمهوری اسلامی است، ایرانی بودن را بالاتر از انسان بودن می پندارد. او در دیالوگش با کارفرما می گوید: "... لقمه را به دهن دیگران بگذاریم. چراغی را که در خانه رواست به مسجد حرام است."2
هنگامیکه کارفرما در دفاع از خود و سردارآقا با مفتش وزارت کار استلال می کند، مفتش می گوید: " یک زمانی جنگ بود، ما به آنها نیاز داشتیم. درست... ولی حالا که جنگ نیست و دیگر به آنها نیازی نیست، چرا فرصت های شغلی را از جوان های عزیز خود مان بگیریم؟" کار فرما اظهارات مفتش را به نامردی نسبت میدهد و مفتش بجواب می گوید: "دنیای امروز تجارت است و معامله، دنیای امروز همین را می گوید که اول باید به خانه فکر کرد و بعدا به همسایه و دیگران..." فکر میکنم این جمله مفتش که با تعصب و استفاده جویی گفته شده است، حقیقتی در آن نهفته است. در ایران و پاکستان این یک حقیقت است. باید چنین باشد. ولی در افغانستان این حقیقت کاملا برعکس است. حاکمان بیگانه پرست و آشناکش بیگانه پرور افغان اول به همسایه فکر می کنند و چراغ خانه را به مسجد می برند. خانه را آنقدر تاریک نگه میدارند که تفکیک خود و بیگانه در آن ناممکن باشد و مسجد را آنقدر چراغان می سازند که چشم ها را کور بسازد و مردم زندگی کورکورانه داشته باشند و تنها مسجد داران و مملکت داران صاحب چشم و چراغ دایمی باشند نه مسلمانان. (این حرف ها و برداشت های این قلم است، امید که آقای سلطان زاده در ایران یا افغانستان مجازات نشود).
حاکمان بیگانه پرست و خودستیز افغان به زیر پای کوچی های که از خاک پاکستان به افغانستان می آیند قالین عزت و آبروی ساکنان اصلی افغانستان را فرش می کنند.
از موضوع دور نرفته به کرکتر چهارمی میرسیم. آقا میرزا که با وساطت عباس آقا که نویسنده آنها را "تک و تکمار خوانده است، با سردار آقا "قهرمان داستان" معرفی می شود و در باره تهیه شناسنامه تزویری داخل معامله می شوند. جالبترین عملکرد این کرکتر اینست که او سردار آقا را به دادن رای به کاندید ریاست جمهوری تشویق می کند. در این جا نویسنده پیام قوی سیاسی دارد. اتباع افغانستان با اسناد تابعیت اصلی شان نتوانسته اند تا آنوقت حق رای داشته باشند، ولی سردار آقا در خارج بار نخست به جای صندوق رای می رود تا به رییس جمهوری رای بدهد که ظلم و استبداد بر مهاجرین افغان در ایران کمتر شود.
نامگذاری کرکتر ها بسیار جالب و مناسب است. چقدر جالب است زمانی که سردار آقای افغانستانی نام ایرانی اختیار می کند و گرگین می شود . گرچه تقبل این نام برایش بار سنگین است، ولی بعد از زیارت مشهد گاهی هم احساس غرور شهروندی می کند ولی این احساسات کاذب بعد از مشاعده تصویری در زیر شیشه میز افسر انتظامی خاتمه می یابد و جام تلخ جرم گرگین بودن را می نوشد. مطالعه این نکته مرا بیاد یکی از خاطرات واقعی انداخت. زمانی مصروف تحصیل در خارج کشور بودم. یکی از همصنفانم که متولد ولایت خوست می باشد. او هرگونه سرحد را میان قلمرو افغانستان و پاکستان مردود میدانست و این احساس خود را در هر جا بیان میکرد. صفت دیگر همصنفی ام این بود که عبدالرشید دوستم و احمد شاه مسعود را در دهلیز های فاکولته بدون کدام بهانه و علت با صدای بلند دشنام میداد و و هردو را "گلم جمع ها" خطاب میکرد. روزی با استفاده از رخصتی های تابستانی، او بار اول با مسافرت قانونی وارد پاکستان می شود و در یکی میدان های هوایی پاکستان صید شکار پولیس می گردد. پولیسمرد پاکسانی دو کارتوس را از جیب خود بیرون آورده به جیب همصنفی ام می اندازد و به اتهام انتقال مهمات او را دستگیر و مورد لت و کوب بی رحمانه قرار میدهد تا او را به دادن رشوت مجبور کند. همصنفی ام با داد و فریاد می گوید من پشتون هستم مرا رها کنید. پولیس پاکسانی او را گلم جمع خطاب می کند. همصنفی ام با عذر زاری می گوید که من پشتون هستم و یکی از مخالفان سرسخت گلم جمع هامی باشم. پولیس پاکستانی به پاسپورت وی دوباره نطر انداخته چند مشت و لگد دیگر را به سر و رویش وارد کرده می گوید، چرا دروغ می گویی، پاسپورتت از مملکت گلم جمع است. او بعد از ضربات کوبنده خود را بیچاره می بیند، از ادعای مخالفت سرسخت از گلم جمع میگذرد و در جستجوی راه مناسب و عملی تر میگردد و با پرداخت پول نقد خود را از پولیس خریداری می کند و رها می شود.
بعد از بازگشت در فاکولته رویه و رفتار همصنفی ام تغییر می کند. با همصنفان و همقطاران خود که قبلا بدون دلیل مهر گلم جمع را در پیشانی آنها میدید، دوست می شود. من مطمین هستم که او بعد خوردن شلاق های پولیس پاکستان به موجودیت سرحد میان افغانستان و پاکستان نیز متیقین شده باشد و با خود گفته باشد "تویی که سرزمینت اینجا نیست".
زبان و لحن داستان: در داستان لحن طنز آمیز بکار برده شده است. مثلا: در بخشی از داستان به سردار آقا گفته می شود: "راست میگی سردار، شما هم یک ناندانی برای بعضی ها شده اید."3 این جمله کوتاه طنز گونه مفهوم وسیع دارد. یعنی در ایران مردمانی یا قشری هستند که با "شکار" و بدام انداختن کارگران مهاجر افغان عاید کمایی می کنند و از این راه نان بدست می آورند. مهاجر افغان نه تنها خانواده خودش ، بل ساکنان اصلی کشور مهاجر نشین را نیز اعاشه می کند. و یا این جمله : "تو به هیچ سرزمینی تعلق نداری، چون که آواره یی. و هیچ سرزمینی هم به تو متعلق نیست."4 گرچه هر کس و از جمله نویسنده داستان میداند که حتی آواره و مهاجر به سرزمینی زاده شده و به آنجا تعلق دارد. ولی طنزیت این جمله در آن است که شدت تاثیر ناگوار مهاجرت را با لحن درشت و تلخ نشان میدهد که واقعا مهاجر و آواره در حالت معلق و عدم تعلقیت وطن داشتن و بی وطنی قرار دارد. شدت درد مهاجرت به حدی است که تعلقیت را زیر سوال برده است. دردی که کلمات و جمله های دیگر توان بیان آنرا ندارد.
زبان دیالوگ و گفت و شنود در داستان جای وخوبی دارد. در گفت و شنود ها میان سردار آقا و کارفرما، کافرما و مفتش، سردارآقا و عباس آقا، سردار آقا و آقا میرزا، هر کدام با ظرافت و مهارت انجام شده است که نه کمی دارد و نه افزونی.
زبان گفتاری نیز در داستان دیده می شود که از فرهنگ و فولکلور افغانستان نیز بهره برده شده است. مثلا : " به نیشه اش خار زد" ، "ما را تیر از این شوروای چرب" ، " تک و تک مار" ، "به لق لق سگ دریا مردار نمیشه". افزایش این کیفیت آثار یک داستان نویسی را که زبان معیاری ایرانی بر نوشته های وی نفوذ دارد، بیشتر افغانی می سازد. بکاربرد کلمه گفتاری "نمیشه" و "تیر" به افغانی بودن زبان داستان تاکید می نماید. ولی بکاربرد کلمات: "پاتوق، پادو، قلیان، قلوه، تودماغی، فنجان و غیره کار دری گویان افغان را در مطالعه آن دشوار تر می کند.
تشبیه و استعاره: در این داستان تشبیهات مؤثر بکار برده شده است که خواننده تیزبین را به نارسایی زیاد در افغانستان و ایران متوجه می سازد.
در بخشی داستان می خوانیم: "مثل برگ خزان در دست باد به هر طرف بی سرنوشت بدوی."5 این تشبیه آنقدر نیرومند است که می تواند صحنه ها و حوادث زیاد را در نظر خواننده تجسم دهد. زمانیکه من این جمله خواندم، برگ خزان خود را یافتم، خزان مصیبت های جنگ و مهاجرت ، باد را جنگ بی پایان افغانستان تلقی می کنم و هر طرف همه کشور های را که تا حال دویده ام میدانم. گرچه در این استعاره از درخت یادی نیست، چون برگ را به خود تشبه کردم پس درخت خزان زده هم افغانستان است. ولی من کمی پیشرویی می کنم نه تنها باد جنگ و سرچشمه این باد ها را نیز در نظرم مجسم کردم و صاحبان آنها می شناسم که بنام دین ، دموکراسی و بازسازی نه تنها خزان آورده اند ، بلکه افغانستان را به سرزمین همیشه زمستان تبدیل کرده اند.
در جای دیگری می خوانیم : " پایه سوزن همچون موتری بود که در جاده ای بی انتها پیش می رفت و هیچ به مقصد نمی رسید، این را در طول این ده سال که در این سرزمین دوزندگی می کرد دریافته بود. هیچ گاه این موتر به مقصد نرسیده بود. هر کار جدید جاده ای جدید بود که پیش پای این موتر باز می شد و باید باز این راه را می دوید و پیش میرفت. ... هیچ نمی دانست. فقط باید میرفت تا زمانی که این موتر باید نابود می شد و از کار می افتاد. یا این که راننده جانش را بر سر کار می گذاشت. چون راه و جاده که همیشه بود."6 تشبیه پایه سوزن ماشین خیاطی به زندگی سردار آقا تشبیه شده که جابجا در حرکت است ولی راهی را نمی پیماید و به سرمنزل مقصود نمی رسد. این تشبیه در مورد همه مهاجران در همه جا صدق می کند. در هر کشوری که مهاجران کار می کنند، حرکت زندگی آنها دقیقا مانند سوزن ماشین خیاطی است. خودش جابجا استاده است ، چیزی را که تولید می کند از وی گرفته می شود. این تشبیه در مورد افغانستان نیز صدق می کند که در جریان سده ها ساکت نگهداشته شده و هرگاه حرکتی در آن دیده شده است، به عقبگردی مدهشی مجبور ساخته شده است.
در مجموعه داستانی "تویی که سرزمین ات اینجا نیست" داستان های "دیدار به قیامت"، "یکه سرباز"، "داکتر حسن" ، "کابوس این سال ها"، "عروسی دره قافزار"، "قصیدة جستجو" و "جانان خرابات" نیز شامل اند که شرح هر کدام در معرفی کتاب گنجایش ندارد و در حال حاضر به شرح یک داستان به قسم نمونه بسنده می شوم.

پانویس:
1. محمد آصف سلطان زاده ، تویی که سرزمین ات اینجا نیست، موسسه نشرات آگاه، تهران ، صفحه 23
2. همان کتاب صفحه 16
3. همان کتاب صفحه 20
4. همان کتاب صفحه 23
5. همان کتاب صفحه 26
6. همان کتاب صفحه 10

بیلتون


ثنا نیکپی


معرفی کتاب:





بیلتون


بیلتون نام مجموعه شعری است که در این تازه گی ها از شاعر شش زبان فقیراحمد عزیزی غزنوی به زبان پشتو در کابل چاپ و نشر شده است.

عزیزی غزنوی به زبان های دری، پشتو، عربی، اردو، انگلیسی و روسی می تواند تحریر و تکلم کند که تا حال شش مجموعه شعری اش به زبان دری چاپ شده و هفت کتاب دیگر را آماده چاپ کرده است.

بیلتون اولین کتاب عزیزی به زبان پشتو است. این مجموعه که کم حجم ترین کتاب عزیزی است، زیباترین اشعار پشتوی وی را با سوژه های گوناگون با خود دارد.


فقیراحمد عزیزی غزنوی نویسنده کتاب



عزیزی برگ های نخستین مجموعه شعری بیلتون را با تشریفات تقریظ ، حمد ، نعت ، عذز و ننوات اختصاص داده است. بخش اساسی کتاب از ( څلوریزه ) رباعی در زبان پشتو شروع شده است. در رباعیات عزیزی جنگ شدید روانی و لفظی با کسانی که به عقیده وی عامل بدبختی و نقاق در افغانستان هستند دیده می شود. انتقاد شدید ضد روسی و انگریزی در هر فرد این رباعیات موج می زند و خشم عزیزی را از لحن طنزآمیز تا سرحد هجو می رساند. چون این اشعار در دهلی جدید سروده شده که مجاهدین تا هنوز روی شان را با ذغال قدرت سیاه نکرده بودند. ازینرو عزیزی چاره حل مشکل این را در نعره تکبیر مجاهدین می بیند. او می گوید:

د اسلام د تورې په زور نه هغه زور دۍ

چې روسان او انګریزان ورته سپر شي

که جهان ورته سپر د غرونو راوړي

د تکبیر په یوه نعره به بې اثر شي

این رباعی در سال 1989 نوشته شده که تبلیغات رسانه های جهانی ذهنیت مردم را به نفع مجاهدین به مثابه ناجی و فرشته نجات شکل میداد. شش سال بعد از سرودن این رباعی در 1996 که مجاهد و طالب به کمک انگریز به استفاده از نعره تکبیر مصروف کشتار، تخریب و چپاول بودند، عزیزی کرکتر یکی از رباعیات خود را مجاهد انتخاب کرده می نویسد:

ما په غاړه آچولی دی کچکول

پاس په باندې مې ایښې دۍ پکول

ليونۍ د تورو زلفو زولنو کړم

زما په د دنیا غمونه ټول

عزیزی همانطوریکه در معاشرت آدم صمیمی و مهربان است، نه تنها در جنگ با مستبدین رباعی سروده، بلکه رباعیات عشقی نیز دارد. در یکی از رباعیاتش از معشوقه اش می خواهد که دهن اورا شرین کند، تا او تلخی های روزگار را فراموش نماید. واضح است که شیرین کردن دهن از جانب محبوب کار عادی نیست. کس چه میداند که محبوب عزیزی انسان است ، زمین یا آسمان؟ بهرصورت چیزی یا کسی است که او از آن در جدایی "بیلتون" بسر می برد. چمانچه او می سراید:

مخ راښکاره کړی محبوبا کله نا کله

خوښ مې په ادا کړي دلربا کله ناکله

هير به شي ترخې د ژوندانه ټولی له مانه

خوله که خوږه راکاندي آشنا کله ناکله

اگر از بخش رباعیات بگذریم، مجموعه بیلتون دارای غزل ، مخمصات ، شعر سفید است که هر کدام در باره حوادث مهم افغانستان، بیادو بود شعرای نامدار پشتو و فارسی سروده شده اند که هر کدام یا بیان درد های مردم افغانستان است یا نارسایی را به باد انتقاد و نیشخند می گیرد و یا فریاد جدایی (بیلتون) شاعر را از مادر وطنش به گوش ها میرساند.

اشعار قرن بیست و یکم عزیزی با تفاوت و وسعت نظر بیشتر سروده شده است. مثلا : در 2001 در تورنتو او می نویسد

زه ازبک یم زه پښتون یم زه تاجک یم، هزاره یم

خدمتګار د هر وګري د هر قام يم

له هيواد او وطنوالو سره مینه زما مذهب دی

زه شاعر د پرگنو یم په ولس کې ښایسته یم

نام کتاب بی مورد انتخاب نشده است. جدایی از وطن و مهاجرت دایمی همانطوریکه در اشعار این مجموعه تبلور دارد، نام کتاب هم از درد جدایی (بیلتون) گرفته شده است. "بیلتون" تنها صفت کتاب نه ، بلکه خصوصیت نویسنده آن نیز میباشد.